فردای هر ملتی بر دیروزش استوار است دیروزی که در شکل گرفتنش بسیاری کوشیده اند و جان برکف زیر بنائی ساخته اند که فردائی پر ثمر تر را بتوان بران بنا نهاد اشنا شدن با این سازندگان دیروز و در حقیقت امروز و فردا ما را در پیگیری راهی که پی ریخته اند و رسیدن به هدفی که بسویش ره مینوردیدند موفق میسازد یکی ازاین ابر مردان گذشته ما حسن صباح است نیک مردی پرتوان که بسیاری هنوز او را چنان که بایدو شاید نمیشناسند و بسیاری دیگر هنوز تحت تاثیر خلاف گوئیها و خلاف نویسیهای دشمنان دانا و حاسدان نادان او را به گونه ای مجسم میکنند که هرگز نبودو نمیتوانست باشد حسن صباح در شهر شیعی نشین قم به روزگاری زاده شدکه ترکان بیگانه سلجوقی براریکه سلطنت تکیه داشتند و باحمایت بی جای خود از دولت منفور عباسیان و خنثی کردن نقشه سقوط و انقراض خلافت عباسی استقلال ایران را به خطر افکنده بودند اتحاد نامطبوع و نامیمون انها امامت دینی خلفای بغداد و بیگانگی موهن این دو متحد با فرهنگ و ویژگیهای ایرانی وطن خواهان را به مبارزه واداشته بود پدر حسن مذهب اثنی عشری داشت و حسن در پرتو تعلیمات او و انچه بعدها در محضر دیگر استادان و رهبران بزرگ ان زمان فراگرفت دانست که مردم هوشیار و باستعدادایران تازمانی که اتحاد نداشته باشند نمیتوانند راه به جائی ببرند ازاین رو از دانشهائی که اموخته بود و تجربه هائی که اندوخته بود یاری گرفت و به نهضت اسماعیلیان پیوست تا بابهره گیری از امکانات انان و با تکیه کردن به اعتقاد استوارشان با انان همراه و به سرمنزل مقصود راهنمایشان باشد.
شالوده نهضت اسماعیلیان نخستین را دبیرانی علاقه مند به ایران ریخته بودند و انچه را مبانی فکری فرهنگی ریشه دار و کهن ایرانی که در جنبشهای ملی گذشته وجود داشت همه در نهضت اسماعیلیان جمع بود اسماعیلیان به رهبری حسن صباح بپا خاستند و برای رهائی ایران از زیر سلطه ی خلفای عباسی و فرمانبرداران حلقه بگوش انان در ایران علم مبارزه افراشتند و دراین راه از بذل جان و مال دریغ نورزیدند مبارزان اسماعیلی بر خلاف سپاهیان سلجوقی حتی پس از شکستهای شدید و سخت نیز پراکنده نمیشدند زیرا برخلاف نیروهای دولتی که براساس جیره و مواجب تشکیل یافته بود انها ارمان و هدف ی داشتند و برای رسیدن به ان میجنگیدند سرانجام نیز به پیروزی رسیدند و نه تنها سلجوقیان را برانداختند که حتی پایه های حکومت عباسیان را نیز چنان بلرزه دراوردند که بعدها یک اسماعیلی دیگر خواجه نصیرالدین طوسی توانست به یاری سپاهیان هلاکو برای همیشه بساط حکومت منفورشان را برچیند حسن پیشاهنگ بود و راه را گشود راهی که او باز کرد پیش پای عده زیادی از مردم بود ولی میترسیدند که از این راه بروند و میپنداشتند که اگر خود را از زیر یوغ خلفای بغداد رهائی دهند دردنیا بدبخت و دراخرت زیانکار خواهند شد حسن راه را پیش پای ایرانیان گشود و صراط مستقیم رستگاری را به انها نشان داد انان پس از حسن امدند ازراهی که او گشوده بود رفتند و پیروز شدند.
نیشاپور
وقتی قلندر ژنده پوش دامان ردای خودرا برچید و در سایه روشن خفه ای که مرز بستان و صحن مدرسه را مشخص میساخت روی زمین نشست درس امام موفق به نیمه رسیده بود از انجا که امام می نشست روی پله دوم منبر سیاه رنگ و کوتاهی در گوشه شبستان قسمتی از صحن مدرسه دیده می شد که با چنارهای سالخورده . حوض بزرگ . طلبه ها و حجره هایشان که توی ایوان کهنه ی اجر ی تنگ بهم چسبیده بود و درهای چوبی دو لنگه شان به کام دهلیزی سیاه وسرد باز میشد به یک اثر نقاشی شباهت داشت امام عادت داشت در همان حال که برای شاگردانش درس میگفت این تابلوی بدیع راتماشاکند بی انکه رفت و امد تمام نشدنی طلاب منظره وضو گرفتن کنار حوض و توقف کسانی که برای چند لحظه جلوی شبستان می ایستادند و به مجلس درس خیره میشدند حواس اورا مشغول دارد بااین حال وضع قلندری که انچنان ارام براستانه شبستان نشسته بود و کمترین حالتی در چهره و نگاهش خوانده نمیشد تردید مبهمی در دل امام انداخت و این قضیه به قدری عجیب و غیر عادی بود که امام ترجیح داد پیش از موعد درس را تعطیل کند .شاگردان بلند شدند و امام موفق یکبار دیگر از پای منبر به استانه ی شبستان نگاه کرد قلندر برخاسته ایستاده بود خیالات مختلفی به ذهن امام موفق هجوم برد این مرد . این قلندر ژنده پوش و نااشنا رازی در پس چهره پنهان داشت که امام موفق نیشابوری میتوانست تشخیص دهد اما قادر به کشف ان نبود امام پای منبر نشست و حرکات مرد ناشناس را زیر نگاه گرفت دراستانه ی شبستان یکی از شاگردان کفش خودرا میپوشید که برود قلندر تکانی به خود داد ردای سفیدش روی زمین کشیده شده بود و با انگشتان باریک وبلند خود شانه ی طلبه را لمس کرد طلبه تکانی خورد و نگاهش روی انبوهی ریش وموی جو گندمی لغزید که تمام گردن و قسمتی از سر و صورت مرد ناشناس را پوشانده بود قلندر گفت برادر میتوانم امیره ضراب را ببینم ؟
طلبه جوان نگاه تعجب امیزش از چهره قلندر گرفت و به داخل شبستان دوخت
-انجاست کنارمنبر نزدیک امام و بلا فاصله افزود صبر کن یک لحظه تامل کن تا او را صدا زنم
ناشناس ایستاد و طلبه ی جوان به داخل شبستان بازگشت به پای منبر نرسیده بود که امام سرش را از روی صفحه کتاب بلند کرد و با صدای بلند پرسید ان مرد چه میخواهد این پرسش همه شاگردان را متوجه مردی ساخت که عده ای از انها او را ندیده بودند قلندر مثل مجسمه ای ارام و بدن حرکت بر استانه شبستان ایستاده بود طلبه ی جوان گفت با امیره ضراب کار دارد.
برقی از تعجب در چشمان امیره ضراب درخشید
- بامن ؟
امام نفسی کشید و درحالیکه به کمک شاگردان خود بر میخاست تا به راه خانه برود زیر لب غر زد
خبیث اینرا زودتر میگفت درواقع امام موفق همه جور حدس میزد جزاینکه مرد مرموز با ان گیسوی بلند و ریش انبوه و اشفته اش به سراغ یکی از شاگردان امده باشد امام عصا زنان از شبستان خارج شد و تمام سوء ظن و تردیدی را که تا یک لحظه پیش بردل وی چنگ میزد برای امیره ضراب باقی گذاشت مرد جوان با قیافه ای مشکوک و قدمهای نامطمئن محوطه مفروش شبستان را پیمود و دریک قدمی قلندر ایستاد.
مراخواستی برادر ؟
مرد ناشناس گفت اگر امیره ضراب توباشی برایت پیغامی دارم طلبه جوان منتظر ماند ناشناس تکه کاغذی را که لای لباسش پنهان کرده بود میان دو انگشت گرفت و اهسته گفت پنهان بخوان وپنهان بدار امیر ضراب کاغذ را گرفت و بلا فاصله در چاک پیراهنش قرار داد قلندر که گفتی کار خود را تمام کرده بی انکه کلمه ای اضافه نماید بازگشت اهسته از کنار حوض گذشت و درخم دالان تاریک مدرسه از نظر ناپدید شد لحظه ای طول نکشید تا طلبه جوان به تشویشی که در سینه داشت غلبه کرد نقوش صورتش حالت طبیعی خودرا بازیافت و به درون شبستان باز گشت شاگردان امام موفق بعضی رفته بودند بقیه به کار خود سرگرم بودند هیچ کس به او توجه نداشت مگر یکی از انها که روی پله منبر نشسته بود دستهای خود را زیر چانه ستون کرده بود و لبخند روی لبانش میلغزید و هنگامیکه امیره ضراب به یکقدمی منبر رسید از روی مزاح چنان که غیر خودشان کسی نشنید گفت کی بود فرستاده شیطان یا امام مستور ؟
امیر ضراب سری تکان داد و مرد جوان به شوخی خود اضافه کرد بگو ببینم اگر شیطان به صورت امام مستور ظاهر شود چطور میتوان مچش را گرفت
امیره ضراب قیافه ای اخطار امیز به خود گرفت
حسن ! مرد جوان شانه هایش را بالا انداخت و از روی منبر بلند شد اندامی بلند و استخوانهائی درشت داشت چشمهایش برق میزد و ته ریش سیاه باریکی روی گونه هایش و چانه اش سایه انداخته بود بین شاگردان امام موفق هیچ کس در هوش به پایه او نمیرسید با این حال امام موفق میانه ی خوشی با او نداشت زیرا حسن رازی بود و امام که سنی متعصبی بود معتقد بود مردم ری و دیلمان دین و ایمان درستی ندارند امام موفق در چارچوب معیارهای عقیدتیش اشتباه نمیکرد زیرا حسن از یک خانواده رافضی بود اما کیش واقعی خودرا درچنان شهری که تعصب سختی نسبت به شیعه ها وجود داشت کتمان میکرد ومهمتر از همه که نمیخواست محضر درس امام موفق را به خاطر تظاهری بیدلیل از کف بدهد میان شاگردان امام نیز امیره ضراب میدانست حسن رافضی است همچنان که حسن به نوبه خود تنها کسی بود که از راز سر به مهر دوستش خبر داشت و میدانست او جزو باطنی هاست حسن در باره مردی که دراستانه شبستان با دوستش گفتگو کرده بود بیش از ان شوخی سخنی بر زبان نیاورد و امیره ضراب نیز چیزی نگفت اما همه حواسش پیش تکه کاغذی بود که درمیان پیراهن داشت و گفته قلندر ناشناس در گوشش زنگ میزد که پنهان بخوان و پنهان بدار وقت از شبستان بیرون امدند امیره ضراب فرصتی پیدا کرد تا به سرعت خود را پشت ستونی بکشد و دور از چشم همه کس پیامی که به وی رسیده بود مرور کند وقتی به کلماتی که روی تکه کاغذ نقش بسته بود نظر افکند ناگهان مهره پشتش تیر کشید و سردی عرق را پیشانی خود حس کرد پیام از 3 کلمه ترکیب شده بود و از مرگ سلطان حکایت داشت.
هر کس بجای امیره ضراب بود ار عقل قلندری که این پیام را به وی رسانده بود تردید میکرد و انرا باور نمیکرد اما او ناگزیر بود باور کند زیرا به خوبی میدانست چه دستهائی کوشیده اند تا از فرسنگها فاصله این پیام به نیشابور برسد و مدتها قبل از ان ارکان حکومت از وقوع یک چنین اتفاقی باخبر شوند طلبه جوان را از مرگ آلب ارسلان پادشاه مقتدر سلجوقی مستحضر سازند اکنون نوبت او بود که بیدرنگ دست بکار شود و راهی را که این پیام باید از نیشابور تا ری و از انجا به سایر بلاد مغرب بپیماید هموار سازد حسن همچنان در صحن مدرسه ایستاده بود و امیره ضراب را از پشت ستون میدید که چشمان او با کنجکاوی به دنبال وی میگردد اما او کارهائی داشت که می باید دور از چشم هر کس صورت میگرفت و وجود دوستش حسن مزاحم کار او بود در حالی که چاره ای نداشت و برای اینکه صحن مدرسه راترک گوید باید از جلو حسن رد میشد یک لحظه فکر کرد و بعد با سرعت بسوی حسن رفت و کاغذ مچاله شده را که دردست داشت به وی نشان داد و گفت! متاسفم برایم کاری پیش امده که باید فورا دنبال ان بروم عصر همدیگر را درحجره تو خواهم دید حسن به صدای بلند خندید دوست بیچاره من میدانم که شیطان انس کاری روی دستت گذارده اند برو بسلامت امیره ضراب معطل نشد ازاینکه به سهولت توانسته بود از چنگ حسن بگریزد و به کاری که درپیش داشته بود برسد خوشحال بنظر میرسید مع الوصف چون به خیابا ن قدم نهاد ناگهان به یاد انچه میدانست افتاد و با تردید به اطراف خود نگاه کرد ایا ممکن است این مردم باور کنند که ساعتهاست سلطانی بنام الب ارسلان دیگر در روی زمین وجود ندارد نه هرگز .... چطور ممکن است ؟....... چطور میشود باور کرد ؟ با این خیالات از خم کوچه ای گذشت و رو به روی در بزرگی سبز رنگی ایستاد کوچه خلوت و خاموش بود طلبه جوان ضربه ای به در نواخت و وقتی در روی پاشنه خود چرخید پا به درون دهلیز ی نیمه تاریک و مرطوب نهاد.
قتل آلب ارسلان پادشاه سلجوقی
عضدالدین ابو شجاع آلب ارسلان قامتی کشیده و چهره ای باصلابت داشت سبیلهای بلندش را به هنگام شکار و رزم در پشت سر گره میزد و در همه سپاه ال سلجوق تیراندازی همانند او نبود الب ارسلا ن با سپاهی گران از خراسان گذشته به ماورا النهر و سرزمین ترکان خوارزمی میشتافت سپاهیان او کنار جیحون مقام گرفته بودند و شاه بردر خیمه نشسته بود امواج کف را برلب جیحون تماشا میکرد افتاب درمیان شطی از خون که درافق مغرب میجوشید سر فرو برده بود و دامان طلائی خودرا بدنبال میکشید شاه به تصویر غروب که دردل جیحون مشکست چشم دوخته بود غرق خیالات خود بود که از پشت سر صدائی پائی شنید و چون به عقب نگریست فرمانده سواران خورا دید که کرنشی کرد و گفت زندانی حاضراست اندکی دورتر مردی با دستهای بسته میان چند نگهبان مسلح دیده میشد الب ارسلان پشت به جیحون کرد و لحظ ای در قامت و قیافه مرد دست بسته خیره ماند سپس با اشاره انگشت او را جلو خواند و نگهبانان انقدر اسیر را جلو بردند که بیش از یک میدان میان او شاه نبود الب ارسلان اسیر خود را میشناخت او کوتوال یکی از دژهای کرانه جیحون و نامش یوسف برزمی بود دو ماه میگذشت که یوسف مقابل پادشاه سلجوقی ایستاده بود و قشون او را معطل کرده بود چند بار الب ارسلان کوشیده بود تا بوسیله پیامهای تهدید و تطمیع یوسف را از مقاومت باز دارد و به راه خود ادامه دهد اما هر بار پاسخی سخت از یوسف میشنید و این سرسختی و لجاجت بر خشم و کینه پادشاه سلجوق دلیر نسبت به کوتوال سرسخت می افزود اینک یوسف برزمی کت بسته درمقابل شاه ایستاده بود دو روز پیش از ان دژی که یوسف بران فرمان میراند از پای درامد و کوتوال به دست جنگاوران سلجوقی اسیر شد این اخرین شب اقامت سپاه دران نقطه بود و شهریار سلجوقی تصمیم داشت پیش از حرکت یوسف را عقوبت کند کوتوال نیز بسان پادشاه اندامی ورزیده و سبیلهای پر پشت داشت و از گریبان پیراهنش که دریده بود سینه برجسته اش بچشم میخورد الب ارسلان همچنان که نشسته بود غرید، به تو گفته بودم اگر سیمرغ شوی و برقله قاف مقام بگیری به زیرت خواهم کشید میبینی که اکنون چون گنجشکی در چنگال من اسیر ی و میخواهم بدانم چگونه است که دهانت به سخنهای درشت باز نمیشود ... هان ؟
یوسف برزمی که چون عقابی بال شکسته به صیاد خود مینگریست لبش را به دندان گزید و سکوت کرد سکوت او خشم سلطان را بیشتر برانگیخت و صدایش اوج گرفت اگر به امید عفو سکوت کرده ای این خیال باطل را از سرت بدر کن من پیش از این سه بار با تو اتمام حجت کردم اکنون نیز تصمیم خودرا گرفته ام پس بدان ای یوسف ساعتی نخواهد گذشت که سربازان من زنده زنده ترا گچ خواهند گرفت اینک میخواهم صدای محکوم به مرگی را که دربرابرم ایستاده است بشنوم یوسف نگاهش را از روی زمین برداشت و به چشمهای الب ارسلان دوخت بسیار خوب اگر میخواهی بشنوی پس بشنو هم اکنون فکر میکردم که سالها بعد از من و تو هر کس از کنار جیحون بگذرد با خود خواهد گفت که دراینجا مردی از سلاله پادشاهان چوپان زاده ای را که به راهزنی برخاسته قلعه ها و سرزمینهای بسیار به تصرف دراورده بود با چندین هزار سپاهش دو ماه معطل کرد و مردانه جنگید و مردانه کشته شد و تو ای راهزن برو به فکر خویش باش تا کجا و چگونه خواهی مرد.
الب ارسلان تا ان روز سرداران و شهریاران بسیاری را به بند و زنجیر کشیده بود اما هرگز به یاد نداشت که هیچ کدام از انها در مقام اسارت چنین گستاخانه سخن گفته او را چو پان زاده و راهزن خطاب کرده باشد این سخنان مثل تیری بر سینه او نشست و خشمش را چنان برانگیخت که بی اختیار از جای برخاست و گفت ای نگون بخت تو سزاوار انی که قلبت را خودم از سینه بیرون اورم و با صدائی لبریز از خشم نعره زد کمان ............صدای شاه در سراسر اردو طنین افکند سرداران و سپاهیان با شنیدن این صدا سراسیمه از چادرها بیرون دویدند و چون شاه را دران حال دیدند ددورادور به تماشا ایستادند کماندار ترکش و کمان را پیش برد و الب ارسلان دست درزه و کمانی برد که کشیدنش تنها از عهده بازوان نیرومند وی ساخته بود شاه فرمان داد تا دستهای یوسف را گشودند و بروی بانگ زد بگریز ای صید بد فرجام بگریز همچون کبوتری از شاهین و مانند غزالی از برابر شیر ترا ازاد میگذارم تا همه نیروی خود را درپاهایت جمع کنی و از تیررس بگریزی هرگاه بتوانی از دایره تیر من بیرون شوی جانی را که دربرده ای به توخواهم بخشید اکنون برگرد و بگریز که فرصت چندانی برایت نمانده است. سپاهیان سلجوقی که از جلادت و چابکی شاه در تیر اندازی اگاه بودند یقین داشتند که هیچ امید نجاتی برای محکوم متصور نیست و اسیر هرچه در فرار بکوشد به نمایشی که سلطان ترتیب داده بود گرمی و هیجان بیشتری میدهد اما این انتظاری عبث بود زیرا اسیر با اینکه دستها و پاهایش ازاد بود حرکتی نکرد و همچنان برجای خود ایستاد الب ارسلان تیری را که از ترکش بیرون اورده بود در مشت فشار داد و فریاد زد مرد نگون بخت مگر نمیبینی که فرصت میگذرد بگریز و جانت را نجات بده کوتوال درحالی که دستهایش را روی سینه گره داده بود جواب داد تواشتباه میکنی من ان کسی نیستم که مثل شکار رمیده ای از برابر تو بگریزم و از پشت سر هدف تیر قرار گرفته تا این زمان هرگز دشمنی پشت مرا ندیده و از این پس نیز نخواهند دید افسوس که تو اصیل زاده نیستی تا معنی این سخن را بدانی اما اکنون که قصد جان من کرده ای این تو و این سینه من تا بدانی مردانی هستند که از مرگ هراسی ندارند و از برای چند قطره خون تن به هر خواری و خفتی نمیدهند سخنان درشت یوسف مردانی را به انتظار نمایشی از شکار انسان ایستاده بود ند مبهوت ساخت سکوت ازار دهنده ای بر فضای اردو سایه افکنده بود و خون دررگهای شهرسار سلجوقی به جوش امده بود دو ماه تمام بود که این مرد گستاخ با پیامها و کلمات نیشدار خود به او طعنه میزد و ازارش میداد و اینک درحال اسارت و دردم مرگ نیز از دشنام گفتن و کنایه زدن دست برنمیداشت خشم الب ارسلان به درجه ای رسیده بود که دیگر طاقت تحمل کوتوال جسور و سخنان گشتاخانه او را نداشت بیدرنگ تیری را که از درون ترکش بیرون کشیده بود در زه کمان نهاد و سینه کوتوال را نشانه گرفت اما از فرط هیجان و خشم فراموش کرد که سبیلهای بلندش را عقب بزند و چند تار مو از سبیلش که به کمان چسبیده بود همراه زه کشیده شد چنان درد شدیدی بر پشت لبش نشست و از سر پریشانی زه را نیمه کشیده رها ساخت خدنگی که از کمان جسته بود تاب خورد و به جای انکه در سینه یوسف نشیند پیش پای او بر زمین افتاد حادثه چنان سریع و غیره منتظره بود که لحظه ای چند جز حیرت و بهت از هیچکس عکس العملی بروز نکرد و همان چند لحظه کافی بود تا واقعه ای از ان شگفت تر روی دهد کوتوال به سرعت خم شد خدنگ را از زمین برداشت فاصله کوتاه میان خود و شاه را با چند خیز پشت سر نهاد و انگاه با تمام نیرو تیر را درشکم شهریار سلجوقی فرو برد ناله روی لب الب ارسلان شکست و در حالی که دست دهها مرد بازوان یوسف برزمی را میفشرد قامت خدنگ اسای سلجوق دلیر چون کمانی خم شده بود الب ارسلان در حالی که دودست خود را برشکم میفشرد در چشمان کوتوال نگریست و اهسته گفت تو پیروز شدی یوسف خونی را که از میان پنجه های سلطان بر زمین میچکید تماشا میکرد و ارام بود هیچ گونه اثر خشمی تاثر یا هیجان درسیمای وی دیده نمیشد و به چشمهایی که از چهار سمت با کینه و نفرت به او خیره شده بود توجهی نداشت برای اخرین بار وقتی الب ارسلان را به درون چادر میبردند نگاه دو مرد درهم امیخت و سپس یوسف را نیز به زندان افکندند.